شاتگان ( 5 )
نشستیم روی صندلی کنار بخاری چدنی نفتی که با نهایت قدرت سعی در گرم کردن سالن سرد رو داشت . آنژل روی زانوهاش خم شد و کف دستاشو مثل حالت دعا به هم چسبوند و چشماشو بست . یه کک ومک کوچیک رو گونههاش بود . طلایی موهای کوتاه فِرش چشمم رو میزد . یک قطره اشک پیدا ناپیدا گوشه پلک بستهاش میدیدم . چشمامو بستم و باز کردم . یکی از اتاق بغلی آندریاس رو صدا کرد . خبری از آندریاس نشد . صدا دوباره اومد : آنجلا … آنجلا … چشمای آنژل همچنان بسته موند . خیره بودم به صورتش و میدونستم که عاشقش شدم …