شاتگان ( 8 )
… ما هول زده دستوراتش رو اجرا کردیم و کنج اتاق در پستترین حالت ممکن نشستیم و همدیگه رو بغل کردیم . مامان آنژل مثل چتر ما رو در آغوش گرفت و سعی کردیم ایمنترین جای ممکن رو به آندریاس بدیم . نمیدونستیم چی قرار اتفاق بیافته و چرا ما وسط ماموریت اینها بودیم . پاسخ این سوالات بعد تموم شدن اون روز پر ماجرا، بر ما معلوم شد …
ظرف یک ساعت و به تدریج پنج مرد دیگه به نفرات قبلی اضافه شدند و مقصد همشون در خونه ما ، مهمانخونه بود و پنجرههای بلندش . پای پنجرهها پنجاه سانت دیوار بود و بعدش پنجره تا سقف میرفت . قسمتهایی که باز میشد رو باز کردند و پشت استتار پردهها به سمت یک خونهی ویلایی یک طبقه نشونهگیری کردند . غیر از خونه ما دو خونه دیگه هم ، مشرف به اون خونه ویلایی تحت اشغال همکارانشون دراومده بود . از زمان پناهگیری ما یک ساعت گذشت که صدای ترسناک و آمرانهی یک نفر که توی بلندگو داد میزد بلند شد … شما در محاصرهاید و کاری ازتون ساخته نیست . بدون درگیری تسلیم بشید . فکر کنم صدای اولین گلولهها پاسخ اونها بود به این دستور… ولی وقتی اینها هم مقابله به مثل کردند و شروع به تیراندازی کردند چنان سروصدایی بلند شد که محله رفت روی هوا … از سه طرف خونهی ویلایی زیر آتش بود و گلوله بود که توی در و دیوار و پنجرهاش فرو مینشست . حجم آتش متقابل خونه ویلایی قابل توجه بود و به هر سه سمتی که بهشون تیراندازی میشد شلیک میکردند . تسلیم بشو نبودند و یک ساعتی که از شروع درگیری گذشت صدای وحشتناک تیرباری که انگار توی یکی از خونههای اشغال شده کار گذاشته بودند ، بلند شد . زمین و زمان به هم دوخته شد و در و دیوار و ساختمون ما بشدت میلرزید.گاهی گلولهیی کمانه میکرد و به جایی میخورد که ما احساس میکردیم نزدیک ما به جایی برخورد کرده . دود و گرد و غبار و بوی سوختگی توی اتاق پیچیده بود . یک پتو رومون انداخته بودیم و توی تاریکی مبهوت اتفاقاتی بودیم که داشت میافتاد . ما هر لحظه به هم فشردهتر میشدیم و جملات کوتاهی بینمون رد وبدل میشد ، یا گاهی آندریاس و آنژل جیغ کوتاهی میکشیدند و شاید صد بار مامان آنژل گفت : یا مریم مقدس …
تا پایان کار بیشتر از سه ساعت شد . دست آخر ما صدای چندین انفجار مهیب رو شنیدیم . گویا با نارنجکانداز دستی بهشون شلیک میکردند . دیگه پاسخی از خونه ویلایی داده نمیشد . یا مهماتشون تموم شده بود یا همشون مرده بودند . نیم ساعتی بدون صدای شلیک گذشت تا دستی در اتاق ما رو باز کرد و صدایی بهمون گفت : دیگه امنه ، میتونید بیایید بیرون … به آرامی و ناباور حلقهمونو گسستیم و از هم جدا شدیم و روی پا ایستادیم . بهت زده و پریشان چشممون به مرد غریبه بود تا پاسخ سوالامونو بده . آندریاس هنوز روی زمین نشسته بود . ما خودمونو تکوندیم و سعی کردیم تسلط از دستت داده و بدست بیارییم . مامان آنژل سرش رو ، رو به پایین گرفت و آندریاس رو صدا کرد . آندریاس نه تکونی خورد و نه جوابی داد …
آندریاااااااااااااااااااااااااااااااااس …. آندریااااااااااااااااااااااااااااااااااس … صدای ضجهی مادر آنژل اونقدر بلند بود که در عمرم فریادی به این شدت نشنیده بودم … آندریااااااااااااااااااس … مادر آنژل بر سر خودش میکوفت و فریاد میزد و مدام نام پسرش رو صدا میزد … آندریاس کوچولو که پنج بهار بیشتر ندیده بود روی زمین دراز کشیده بود و نگاهش به نقطهی نامعلومی بود … شاید اگر رد جوی سرخی که از کناره پهلوش روی زمین جاری شده بود ، نبود ، میشد فکرکرد که آندریاس محو تماشای چیزی شده ، اونقدر که چهرهاش نشانی از مرگ، در خود نداشت … فریادهای مادرش قطع نمیشد و شش مرد مسلح با لباس شخصی که به دور ما نیم دایرهیی زده بودند رو مبهوت و میخکوب ، بر جای خودشون نگه داشته بود …
یکی از گلولههای بیسرانجام و هدف ، از میون تنهای در هم فشرده ما گذشته و در بدن کوچک آندریاس نشسته بود . فکر کنم همون لحظهام کارشو ساخته بود . متوحش و هولزده مامانش برش داشت و کشوندش توی هال . خون زیادی ازش رفته بود . شنیدم که توی بیسیم درخواست آمبولانس کردند . هنوز بیرون خونه سرو صدای زیادی بود و عده زیادی در رفت وآمد بودند و صدای آژیر شنیده میشد ولی صدای فریاد مامان آندریاس از همه بلندتر بود .جسم بیجان آندریاس روی زمین بود و دیگه هیچ کاری از هیچکس ساخته نبود . شش مرد مسلح در حالی که مسلسلهاشون رو با یک دست رو به زمین نگه داشته بودند مستاصل و مبهوت به این صحنه نگاه میکردند . همه خشکمون زده بود . صورت مهتابی آندریاس با موهای لَخت بور ، چشمهای نیمه باز و پیراهنی که قرمز شده بود ، چیزی نبود که بشه ازش چشم برداشت . انگار زمان متوقف شده بود و همهی ما تا ابد باید اونجا میایستادیم تا مامان آندریاس برای پسرش سوگواری کنه … دیدم مردها سرشون رو بلند کردند و نگاهم رفت روی ورودی راهرو هال و بالای دو تا پلهی ابتداییش که حالا آنژل روی اون ایستاده بود . روسری نداشت و موهاش باز شده و روی شونههاش ریخته بود . همون کت دامنی که داشت میپوشید تا بریم بیرون تنش بود و شاتگان مشکیی که اون روز توی بالاخونه نشونم داده بود ، توی دستش بود . انگشتش روی ماشه بود و لوله تفنگ رو به سمت مردان غریبه گرفته بود . هیچکس کاری نکرد و انگار دیدن دختر جوونی با یک تفنگ دولول مشکی نشونهگیری شده و لباس رسمی و موهای طلایی باز ، بالای پله ارجحیتی بر ماجرای هولناک مرگ آندریاس نداشت . هیچکدوم از مردان دست به اسلحه نشدند و همونجور بهت زده آنژل رو نگاه میکردند … توی چشمهای آنژل، برق نفرت و خشم رو میشد دید . بدنش منقبض شده بود و وزن سنگین شاتگان با لولهی بلندش توی دستهای ظریف ملتهبش نگه داشته بود . مامان آنژل هراسان و ناباور به دخترش و فاجعه دومی که در راه بود نگاه میکرد … بنننننننگ