شاتگان ( 7 )

شاتگان ( 7 )

  دری به تخته خورد و وضع مالی خونواده آنژل ، روبراه شد . این شد که آپارتمان واقع در خونه‌ی ارمنی‌ها رو در خیابون بهار واگذار کردند و به یک خونه ویلایی دو طبقه در قلهک ، انتهای بلوار شهرزاد ، نقل مکان کردند . طبقه دوم با صد و چهل پنجاه متر مساحت مشرف به چند باغ باقیمونده از تاراج ساختمون‌های در حال ساخت ، با پنجره‌های پرتعداد و پذیرایی مجزا ، خونه دلبازی محسوب می‌شد و مسیرش هم به خونه ما سر راست‌تر بود . یک ماهی از اسباب‌کشی گذشته بود و اول صبح یک روز پنجشنبه سرد دی‌ماه ، من دنبال آنژل رفته بودم که طبق معمول پنجشنبه‌ها بریم ولگردی جلوی دانشگاه تهران . راه پله ساختمون خارجی و تو فضای بیرونی بود و در هر دو طبقه مستقیم به فضای آزاد باز می‌شد. من داخل خونه ، پشت در منتظر آنژل ایستاده بودم که حاضر بشه . مامان آنژل توی آشپزخونه بود که درش نزدیک در ورودی بود و صدای بازی آندریاس هم از داخل می‌اومد . داشتم توی آینه پشت در، خودمو ورنداز می کردم که یکی با دست تقه‌یی به در زد . حدسم این بود که همسایه طبقه پایینه که اومده بالا و کاری داره . در رو باز کردم و با چهره غربیه‌ی یک مرد روبرو شدم . اول کاری که کرد پاشو گذاشت لای در که نتونم در رو ببندم . یه دستش توی کاپشنش بود و از لای یقه‌ی کاپشن کونه سلاح کلتش رو می‌دیدم . تنه زد به در و اومد تو . یه ورندازسریعی کرد هم جا رو و گفت : بزرگترت خونه است ؟ من بی‌اراده به سمت آشپزخونه اشاره کردم . مامان آنژل از چارچوب در آشپزخونه اومد بیرون  و با دیدن مرد غریبه با ته ریش و حالت تهاجمی‌اش ، یک صلیب تو هوا رسم کرد و گفت : یا مریم مقدس … مرد انگشتش رو روی دماغش گذاشت به نشانه‌ی هیس گذاشت و آروم گفت : ما در ماموریت هستیم . با شما کاری نداریم … سرش رو از لای در بیرون کرد و به کسی که ما نمی دیدمش ، اشاره کرد بیا بالا . لحظه‌یی بعد مرد دیگه‌یی هم تیپ خودش از چارچوب در گذشت و وارد ورودی خونه شد. مرد اول که سمت بالاتری داشت گویا به ما اشاره کرد و گفت ک دیگه کی خونه‌اس ؟ مامان آنژل مبهوت گفت : بچه‌هام … مرد گفت : صداشو کن بیاند و برید توی یک اتاق دور از این ور … اشاره‌اش به سمت سالن مهمون‌خونه بود . مامان آنژل داد زد : آنجلا … آندریاس … صدای وحشتزده‌اش به بچه‌ها فهموند که اوضاع عادی نیست … آنژل و برادر کوچیکش اومدند و مرد غریبه انگار که می‌خواد مرغ جا کنه دستاشو از هم باز کرد و ما رو به سمت هال تلویزیون و اتاق خواب تهش هدایت کرد . مامان آنژل گفت : بذارید ما بریم … مرد گفت : نمیشه کوچه شلوغ میشه می‌فهمند . ما چیزی از حرفش نفهمیدیم . داخل اتاق شدیم . مرد گفت : بخوابید زمین و روتون رو هم پتویی چیزی بکشید . در رو هم باز نکنید تا من خودم بیام . الان این جا کن فیکون میشه …

این نوشته در Uncategorized ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه