طبقه هفدهم

پیشونی مو چسبونده بودم به شیشه ی قطور نمای برج سی طبقه . خورشید درست مقابل صورتم ، اون سمت شیشه قرار داشت و از گرماش شیشه داغ شده بود .من طبقه هفدهم بودم و از اون بالا آدم های خیابون قد یه مورچه دیده میشدند .مورچه ها همه جا ولو بودند و ماشین های رنگارنگشون سرتاسر خیابون رو پر کرده بود. توی ترافیک دم غروبی ماشین ها هم مورچه وارپشت سر هم حرکت می کردند.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه و نگاهم به پایین بود . بی تفاوت و کرخت . ساعت کار تموم شده بود و همه رفته بودند. یک ساعتی میشد تو اون حالت مونده بودم . معلوم نبود چی رو نگاه می کنم . بیشتر شده بودم خود نگاه تا نگریستن . خورشید داشت جونش تموم میشد . انگار ذره ذره جون من هم باهش می رفت . مورچه ها سرعت گرفته بودند و به همه جا سرک می کشیدند . از همشون متنفر بودم . کاش کاسه سرم اونقدر محکم و سفت بود که می تونستم بکوبمش به شیشه و بشکنمش تا سرم رو بیرون کنم و هوای تازه رو بکشم تو ریه هام . مورچه ها منو نمی دیدند. هیچکس نمی دونست یک نگاه در طبقه هفدهم داره حرکاتشون رو می پاد .
یک پرنده اومد چرخی زد و جایی نزدیک من نشست . با نوکش به شیشه ی ضخیم ضربه یی زد . انگار می خواست امتحانش بکنه . بعد منو دید و بلافاصله پرواز کرد . اون پرنده تو بودی . بعد سه سال فقدانت اومده بودی به من سر بزنی اما مثل همیشه دلت کوچیک بود و به اندک واهمه یی می رفتی تا شاید سه سال دیگه در ارتقاعی دیگه بیای سراغم …

این نوشته در Uncategorized ارسال شده. این نوشته را نشانه‌گذاری کنید.

بیان دیدگاه